...باران می بارد جوری شدم که با يادآوری خاطراتت گاه و بيگاه لبخند بر گوشه لبانم می نشيندلبخندی که از صدها درد دردمندتر است...بار ديگر به اين مهم رسيده ام که من بسوی نيستی می رومراستی تو کجا رفتی؟
تا حالا اين يه کارو نکرده بوديم که به افتخارش نايل اومديم! اون روز که شروع به نوشتن کردی، آگرين ! هيچ فکرش رو می کردی که يه روزی با لبهای آماس کرده کبود، بازويي که خون مرده شده و چشمی نيمه باز از شدت ضربه ای بس سهمگين بشينی و بگی من هنوز زنده ام ، پس می نويسم! نه نه نه خودمونيم قيافم اصل خنده شده ! همه تو خيابون نيگام ميکنن و منم با اعتماد بنفس خواصی خودم رو از تک و تا نمي اندازم و به راهم ادامه می دم... اين "تی جی" هيچی ام نداشت مارو اساس بی خيال کرد!
دستم به نوشتن نميره ! عينهو بهت زده ها ! هنوزم باورم نمی شه! لحظاتی تصور می کنم که شايد خواب ديدم و تا با خيالی آسوده از اينکه همه چيز رويايي بيش نبوده ، دستم رو ميذارم رو گونم درد ناشی از کبوديش از رويای رويا بودنش بيدارم می کنه ! گفت همه چی رو حاضره بده که آبروش بخطر نيافته!