ب مثل بابا
یکی بود، یکی نبود
یک روز بابا بود و یک روز ... دیگه نبود...
you can see whatever here!
خلاصه زندگی روزانه چند ماه گذشته: صبح بعد از کابوس های زیاد از خواب بیدار شدن، چک کردن گوشی برای خبر، کمی گریه و رعشه، صدای یادآور تلفن که جلسه کاری ساعت 8 صبح داره شروع میشه؛ در عرض چند دقبقه رسوندن قیافه به یه صورت روزمره، لبخند های بی معنی اجباری سر کار، لابلای کار چک کردن اینستاگرام و گه گاه گریه و فحش و فریاد تا عصر، بعد از کار مجددا خبر توییت استوری و ساعت 12 خوابی که نبودش به ز بودش
این بود زندگی، نترس
#مهسا_امینی
#اعتصابات_سراسری
#اتحاد
این چند وقت بعد از مرگ باسی بزرگ اتفاقات زیادی افتاد که مجال نوشتن نبود.
از فاصله پست قبل تا این پست... چه جان های عزیزی که از دست نرفتند... چه کودکانی که آینده هر کدام میتونست یه نویسنده، شاعر و یا نقاش بزرگ باشه..
نمیدونم ایندفعه چرا سخت بود خد
دید
آخرین لحظات خداحافظی با چشمانی
به زبان گفتم نه و
توی سینه م گفتم چرا… دلم را
نمیدونم امروز چرا یاد دوران نو
ب
بع
از یک هفته قبل مریض بود
برگردیم به قبل از بار سوم، که
هیچوق
ب
سخت بود ، من و برادر کوچک خیلی
سال بعد نوبت من شد برای د
خونه شش نفرمود توی ی
یه روزی چند سال بعد برادرم برگ
اینبار باز من رفت
الان میترسم ... فقط میترسم ...
فکر میکنم هر روز... خودخواهی ک
من که میدونستم جای خالی یع
خسته ام ... مریضم ....
از هرطرف نگاه به من و هم نسلام کنی مصیبته! بعضیامون باهاش کنار اومدیم، یه دسته ای توجهی بهش ندارن، یه بخش بزرگی، منم جزوش، زود به پیری نشستن!
صد سالگیش رو پارسال جشن گرفتند. حاصل زندگیش هفت فرزند و تعداد فراوانی نوه، عده ای نتیجه و چند نبیره ست. اورسلای خانواده ما ...
از دست دادن کسایی که تو زندگی م نقش رنگ داری داشتن کمی غریب بهم شبیخون میزنه... روز جمعه از دستش دادیم روز دوشنبه بعد ازظهر حوالی ساعت یک و نیم من حسش کردم... عمیق... نداشتنش رو ... ندیدنش رو برای همیشه... دلم سوخت خیلی سوخت ... برای چند سال آخر زندگیش که تو چه زجر و افسردگی گذشت و بی زبان بود ...
کاش دستخطت رو که زمانی برام نوشته بودی: "چه خوش بود که براید به یک کرشمه دو کار" الان داشتم...
دوستت دارم... فکر نکنم هیچوت به زبان آورده بودم، شاید اگر میگفتم ، شاید اگر همه ما میگفتیم اینطور نمیشد...