سالروز از دست دادن بابا….
دیگه حتی گریه هم نمیتونم بکنم! چشمام درد میگیرن. یه کار فقط برای تسلی خودم میتونستم بکنم که اونم دیگه نمیشه!
دلم برات تنگ شده بابا جانم دلم برای اینکه بیای پای فیستام بگم بابا جان سلام خوب خوابیدی دیشب و تو بیشتر اوقات بگی نه ، تنگ شده…. بردی اینکه با ذوق و هیجان ده بار اسمم رو صدا کنی بگی “مهسا.. مهسا جان… میگم….” جمله های اول مکالمه ت اینجوری شروع میشد همیشه ….
نه دیگه نمیتونم گریه کنم توانش رو ندارم! این چند وقت که کمر درد داشتم و پاهام سر میشد و نمیخوابیدم یادت میافتادم که چقدر نسبت به دردهات بی انصاف بودم و از خودم بدم میومد…. راست می گفتی! آدم پاهاش یخ میکنه وقتی گزگز میکنه و سر میشه! راست میگفتی هرچی بتو هم بکشی روی پاهات فایده ای نداره سردی و دردش سر جاشه! راست میگفتی آدم خوابش نمیبره اگه هم ببره با یه تکون کوچیک از شدت درد از خواب میپره! تازه فهمیده بودم نمیتونستی از تختت راحت بیرون بیای و ناله می کردی! هر بار ناله ام اومئ خودم رو خفه کردم و از نفهمی خودم خجل شدم! راستی دیگه الان درد نداری...
کاش تو توی یه دنیای دیگه باشی… کاش صدام رو بشنوی وقتی باهات حرف میزنم … کاش به خوابم بیای.... گاهی دوست دارم تو خونه م باشی باهات بلند حرف میزنم دلم که تنگ میشه... یاد حرفات و کارات میافتم! یاد کارایی که برامون کردی و هیچوقت قدر ندونستیم...
به گوشه ای توی اتاق کارم مال تو هست بابا جانم! کنار عکست تمام لوح های تقدیر و مدال ورزشی و درسی که گرفتم رو گذاشتم... چیزایی که بابت هر کدومشون یه "هی قزم بشی هی...." با یه لبخند قشنگ بهم میگفتی اگه بودی....
راستی گفتم چند شب پیش خوابت رو دیدم؟ مامان موهات رو قشنگکوتاه کرده بود و پرپشت شده بود. اومدین استقبالمجایی، اینقدر شکه شدم که هستی بابا جانم ، توی خواب هممیفهمیدم که که چه خوب که هستی! میخندیدی باهام، یه جا کنار پام روی زمین نشستی و پنجه م رو رد مردم توی موهات و نازت کردم …. وای…. چقدر چسبید!!!!!! چرا میفهمیدم تو خواب که تو نیستی ولی پیشمی؟!
موهات رو بهم ریختم وقتی نشستی روبروم شبیه همون آخرای بودنت شد موهات ! با خودم گفتم الان شکل بابامی
اگه یه دنیای دیگه باشه منو میشناسی بیام؟ اگه باشه بقلممیکنی دوباره بگی خیلی دوست دارم با گلوی بغز کرده؟ موهام رو نوازش میکنی بگی دختر قشنگم؟ بگی کوچولوی منی همیشه؟ همونجوری چونه م رو بگیری محکم ببوسیتم؟
روزگار میگن زود میگذره ولی باورت میشه اگه بگم این دو سال قدر ده سال گذشته؟ تمام اتفاقایی که افتاده اینقدر زیادن و اینقدر سخت بودن که خیلی از موهام رو سفید کردن و هر لحظه ش نبودت رو حس کردم...
یه روزی میام آرامگاهت روی سنگت دراز میکشم و میخوابم ...
بازم مینویسم .... شاید روزی وقتی جایی ....
دوستت دارم ددی جانم ....
0 Comments:
Post a Comment
<< Home