نمیدونم امروز چرا یاد دوران نوجوانی کردم؟! روزی که برادرم از خونه برای همیشه رفت ، یعنی چند بار رفت یکبار دانشجو شد...
بچه بودم فقط گریه میکردم براش نقاشی میکشیدم نامه میفرستادم،
بعد چه زود گذشت و سرباز شد ایندفعه ای.. عادت کرده بودم، برگشت وبار سوم که رفت... از ایران رفت...
از یک هفته قبل مریض بودم تا یک سال بعد ... تا وقتی تونستیم گپ و گفت آنلاین رو تجربه کنیم ...
برگردیم به قبل از بار سوم، که خواهرم از خانه پدری خدانگهداری کرد و رفت و فهمیدم دیگه
هیچوقت ما چهارتا زیر یک سقف پیش همنیستیم ... از غصه مریض شدم ، سال کنکور بود چند روز بعد بابا
با یه ساعت قرمز کوکی کوچیک اومد خونه ، برام گرفته بود خوشحالم کنه ... جای خالی خواهرم، مادر دومم ، کسی که همیشه نگاهش میکردم تا مطمین بشم کار درست انجام میدم.... اتاقم خالی شد ازداشتن هم اتاقی ... چند ماه بعد بار سوم رفتن برادر بود،
سخت بود ، من و برادر کوچک خیلی سختمون بود ... زیاد بود برامون...
سال بعد نوبت من شد برای دانشگاه از خونه رفتم ... چقدر سخت بود ...
خونه شش نفرمود توی یک سال ونیم شد سه نفره!
یه روزی چند سال بعد برادرم برگشت ، من برگشتم ، همه یه جورایی باهم شدیم دوباره و یه کوچولوی قشنگ بهمون اضافه شد...
اینبار باز من رفتم و این سختترین روز زندگیم بود هنوز هم نمیتونم بدون اشک ریختن ازش یاد کنم ، اشک خوبه ، نفسم بند میره، چه کردم؟
الان میترسم ... فقط میترسم ... می ارزید؟ می ارزد؟
فکر میکنم هر روز... خودخواهی کردم؟ عزیزتر آنم رو پشت سر گذاشتم؟
من که میدونستم جای خالی یعنی چی؟ برادر کوچیکم چی میشه؟ رفیق هم بودیم... تنهاش گذاشتم!
خسته ام ... مریضم ....