الان داره وسایلشو میبنده ، یکی دو ساعت دیگه باید بره فرودگاه و خداحافظی ....
هر وقت کسی میاد این مرض هم منو پیدا می کنه دوباره .
تمام ثانیه های هفته آخرم رو باهاش مرور می کنم،
تمام قصه دل بریدن هامو،
یه وقتی تو همین ساعتای اومدنم بود که کف حالچه کوچیک کنار دستشویی از فشار استیصال رو زمین نقش شدم ، اونجا بود که فهمیدم بعضی وقتا هست که حتی اشک ریختن و زار زدن هم کم میارن دیگه جوابگو نیستن، فقط خیره به جایی نگاه میکردم... از اول زندگیم اونموقع و از همون موقع تا الان هم دیگه همچین چیزی رو تجربه نکردم... میخوای یه چیزی رو انگار به زندگی بگی ، شایدم دوست داشتی سرنوشت دم دست بود و می شد تُف انداخت تو صورتش، میخوای عزیزات رو قورت بدی. تمام لحظات بودن کنارشون رو، تمام زندگی جلو چشمات رژه میره، ...
با وجود تمام اینا میدونی ایرادش چیه؟ این که حتی مطمئن نیستی کاری که داری انجام میدی درسته یا غلط! و اگه درسته آیا به این چیزا می ارزه؟؟؟ هنوز جوابشو نمیدونم. وقتی خط های اضافه شده به صورت عزیزترینت رو میبینی میگی می ارزید واقعا؟؟؟؟
سفرت بخیر و سلامت فقط امیدوارم اشتباه نکرده باشی، اشتباه نکرده باشیم... وگرنه خیلی درد داره خیــــــــــلی ....