دبستان که بودم راه مدرسه خیلی دور بود اگه میخواستم به موقع برسم ساعت شش و چهل دقیقه باید از خونه میزدم بیرون. هیچوقت سرویس نداشتم ازونایی که چهل تا بچه رو به جا میریختن توش و همونا صبح به صبح سر کوچه رو یه سکوی بتونی مینشستن منتظر تا از مینی بوس عمو حُسین جا نمونن. یکی دو نفری هم مثل من بودن اماهمیشه به
دعوت دوستاشون قاطی باقی بچه ها سوار میشدن. یکی از روزا بالاخره یکی هم از من دعوت کرد. هوا خیلی سرد بود حوالی هفت صبح از ته خیابون مینی بوس قراضه ای دود کنان خودشو بالا میکشید؛ اولین تجربه سرویس سواریم بود احساس پولداری میکردم ... یکی یکی سوار شدن اون چند نفر اضافه همیشگی که رفتن بالا عمو یه داد زد که دیگه
شوار نشین من آخرین نفر بودم نگاهم کرد و داد زد سوار نشو هرروز هرروز ! تند تند دستاشو به سمتم تکون میداد؛ ثبت نام نکرده هی سوار میشی راتو بکش برو ... نگاه چهل تا بچه ، هشتاد تا چشمو رو خودم احساس میکردم تحقیر می شدم، آب می شدم ، اشک تو چشام حلقه زده بود، سرخ شده بودم، زبونم بند رفته بود، بدنم میلرزید، دیگه صداش رو
هم نمیشنیدم... در مینی بوس بسته شد ... دیگه برا مدرسه رفتن هم دیر شده بود ...