زندگی اینگونه است
زندانی هستی که از میله های پنجره کوچک زندان هر روز غروب آفتاب را به تماشا مینشینی شاید که آخرین غروب باشد و صبح اعدام دیگری را میبینی، گه گاه در بین آنها عزیزانت هم دیده می شوند و تو با نگاهی بهت انگیز هرچه چنگ به میله میزنی نمیتوانی از واقعه جلوگیری کنی، تنها غروبی به غروبهای عمرت افزوده می شود... اینهمه تاب و توان؟!
گاهی نفسم بند میرود، خیلی وقتها دلم حرف زدن می خواهد... وقتی به ته خط فکر می کنم حتی زحمت حرف زدن را هم به خود نمیدهم
آری زندگی اینچنین است