Nostalgia
،داشتم می نواختم که از پيشم گذشتی، نيم نگاهی انداختی به ساز ناکوکم و به انگشتانم که چگونه بی جان زخمه بر ساز می زدند
فريادت می زدم و تو نمی شنيدی
...و گذشتی ... و زمان از من گذر کرد
و من در خلا تنهايي تاريک سردی
بی تو همچنان ساز ناکوک می زنم
تا لااقل بار ديگر بتوانم آخرین لحظه ديدارت را تماشا کنم