گاهی وقتی نشستی داری کار میکنی محیط، هوا ، بو ، یا صدایی میشنوی که یه جرقه میزنه تو مغزت یه خاطره یادت میندازه چیزی که حداقل بیست ساله پیش اتفاق افتاده ..... هوا مثل همون روزه یه روزی تو اردیبهشت یه سال دور قمصر کاشون آفتاب و یه نسیم نیمچه خنک که بوی سلام تابستون گرم رو میده، سر ظهر، یه پتو پهنه زیر درخت تو یکی از باغها، خسته از راه منتظر نهار یادم نیست سر چی دعواش شده بود یادمه میدیدمش روبرو نوک یه تبه بلند زیر آفتاب نشسته بود سرش رو گرفته بود الان که خوب فکر میکنم چقدر شبیه این مجسمه معروف متفکر بود سایه اش از دور! تا عصر نگاهش کردم مبادا جا بمونه ما بریم؟ باید برم صداش کنم! چجوری؟! یا خیلی کوچیک بودم تپه بنظرم بلند بود یا واقعا بلند بود! وقتی شروع کردن به جمع کردن وسایل اومد پایین دنیا رو بهم دادن داداش بزرگم جا نموند ، چه پیچیدگی های مسخره ای داشت دنیای بچگی
whatever!
you can see whatever here!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home