غم با شراب بايد گفت
يه کاسه بزرگ شراب قرمز جلوی روم بود. سرم رو به دست چپم تکيه داده بودم و با انگشتهای دست ديگه با لبه کاسه بازی می کردم. عکس چشمام توی کاسه معلوم بود. اشکم تصويرش رو ريخت بهم
شراب زلالی بود...گفته بودم چند وقتيه دلم هوای پاييز کرده؟!
...نفسم در نمی آد
بی خيال بذار از خوبياش بگم... اممممم.... آها ، من امروز يه معمای رياضی حل کردم. زود حل شد! بعدش دوباره تنها شدم
بگذريم ... هرچه کردم با شراب حرف بزنم اونم نشد! چرا بی راهه می ری؟! اصل کار می لنگه! اصلا حرف زدن چه جوریه؟!
پس نوشتم... زياد نوشتم... سه تا دفتر پر شد، اما هنوز حرفم شروع نشده بود...
...دفتر سوم امروز تموم شد و 13 سال ميگذره.... من سقوط کردم، سقوط
پس نوشتم... زياد نوشتم... سه تا دفتر پر شد، اما هنوز حرفم شروع نشده بود...
...دفتر سوم امروز تموم شد و 13 سال ميگذره.... من سقوط کردم، سقوط
1 Comments:
13
س
ا
ل
.
.
.
Post a Comment
<< Home