whatever!

you can see whatever here!

Name:
Location: Sky

Nobody Is Perfect I'm Nobody!

Monday, November 17, 2025

حس عشق

یه موقعی نوشتیم میاد، اما الان از اون‌ وقتا نیست. میخوام فقط هرچی به ذهنم میاد بنویسم! 

یه بار ازم یکی پرسید فرق دوست داشتن با عشق چیه … خیلی راحت جواب دادم چون تجربه شون کردم . اینی که میگم رو فقط تجسم کنی یه لحظه میتونی معنیش رو بفهمی…

 

سال ۱: 

سال سختی! دوری! اما شیرین که با هم تحربه ش کردیم! درد هر دومون مشترک بود! درد دوری از عزیزانمون ... استرس بی پولی ....یادته پیاده اولین سالگرد عقدمون رو رفتیم رستوران مثلا شیک! یه بشقاب غذا سفارش دادیم با دو تا گیلاس شراب! انوجوری یه ساله شدیم 

سال ۲: 

اولین ماشینمون رو خریدیم با کلی بدبختی ! ولی چقدر خوش گذشت! دیگه مجبور نبودیم زمستون و تابستون پیاده بریم خرید! کنارم نشستی تو  جاده رانندگی کردم شهامت پیدا کردم تو جاده های تگزاس رانندگی کنم! 

کنار هم قبول شدن دانشگاه رو بالاخره جشن گرفتیم! 


سال ۳: 

مهدی ویزا نتونست بگیره بیاد وقتی فهمیدم غم عالم رو داشتم! اومدی خونه بردی منو یه قوطی رنگ زرد گرفتیم دیوار خونه رو رنگ کردیم… میدونی همیشه باید چه کنی …. چه جوریه؟


سال ۴: 

با هم باختیم تو مسابقه کریسمس و فقط یه سوال راجع به هم درست جواب دادیم بین اون همه آدم ! خرس رو برنده شدیم چون خیلی خر بودیم! ولی خوبه با هم خریم!


سال ۵: 

خیلی سخت بود! سال دفاعم بود از طرفی هم شده بودم نماینده پروژه برای استارتاپ! عین ساعت از ۷ صبح تا ۱۲ شب کار میکردم و در عین حال دنبال کار و مصاحبه! همه جوره کنارم بودی! 


سال ۶:

 کارت اجازه کار و سفرمون اومد تو چند روز برام بلیط گرفتیم و سوپرایزی بعد پنج سال و سه ماه رفتم ایران… تو قرار بود دفاع کنی بعدش بیای دو هفته بعدش بیای! یه غم عجیبی داشتم وقت رفتن همراه با اشتیاق فراوون! غم از اینکه تو موندی تا دو هفته دیگه و اینکه نیستم توی اتفاق مهم زندگیت!  

بعد با هم رفتیم دالاس سنار ده شاهی تو جیبمون دیگه پول نبود! حتی اجاره یه ماه رو نداشتیم! رفتی اوبر کار کردی چند روز بعد سالگرد عقدمون بود تونستیم پولی داشته باشیم شام بریم بیرون بخوریم با هم تو شهر جدید قدم بزنیم… خیلی قشنگ بود…


سال ۷: 

برای اولین بار رفتیم فرانسه!  از نونوایی باگت میگرفتیم و پنیر ، تو هتل میخوردیم چقدر مزه میداد! کلی راه رفتیم و ذوق کردنمون از همه جا شبیه هم بود! خوش شانسیم مثل همیم؟!


سال ۸: 

استرس مصاحبه کار دوباره!! باهام یه شب تا نیمه نشستی تا سوال ها رو حل کنم! از مصاحبه که برگشتم بردی منو شام بیرون دلداری بدی …فکر می کردیم دیگه خراب شده ... 


سال ۹ : 

میدونی چی خوبه و تا وقتی خلافش نباشه نمیفهمیم؟! با هم تو کوچه پس کوچه های رُم قدم میزدیم و گه کاه سرمون رو رد میکردیم تو یه پیتزا فروشی کوچیک یه تیکه با هم میخوردیم و ادامه میدادیم تا شب! چیزایی که دوست داریم و براش هیجان زده میشیم مثه همه! تلاشی از هیچ طرفی لازم نیست برای سازگاری با وضعیت! 


سال ۱۰: 


شونه ام سخت جراحت داشت، تو سن خوزه بودی و من دالاس… زندگی خیلی برام سخت بود بعد از اینکه از سفر نوامبرمون برگشتیم مریض سختی هم شدم! یه شب تب داشتم به شدت رفتم دکتر و تو راه برگشت به خودم میگفتم چیزی که نکشتت قویترت میکنه! ساعت ۱ یا دو صبح رفتم بسمت دستشویی … یادمه با سرمای زمین بهوش اومدم نمیدونم چه ساعتی بود فقط فهمیدم نمیتونم بهوش بمونم خودم رو نشدم سمت گوش و به ۹۱۱ زنگ زدم و بعد به زحمت فقط قفل در رو باز کردم … فرداش بهت چیزی نگفتم فقط گفتم حالم خوب نیست چند ساعت بعد کنارم بودی … دنیا رو بهم دادن 


سال ۱۱: 


تجربه سختی بود برای هر زنی میتونه یکی از شخت ترین تحربه های زندگیش باشه نه فقط فیزیکی بیشتر روحی! کنارم ایستادی ، دستم رو محکم گرفتی و تمام ثانیه هاش رو همراهم بودی! ….


سال ۱۲:

ایران، تهران، همه کرونا گرفته بودیم جز مامان! عقد مهدی بود! رفته بودیم هتل ، بابا یه اتاق جدا مامان یه اتاق جدا و من و تو هم تو یه اتاق، بابا که یا بی حوصله می شد دوست داشت یکی باشه باهاش صحبت کنه یا اینکه از همون کنجکاوی همیشگی با همه وسایل هتل ور میرفت ببینه چی هستن و چطور کار میکنن، تو همش میرفتی پیشش، بهش یاد دادی چطور با آیفون کار کنه، چطور آهنگ گوش کنه، کنارش مینشستی، روز عقد رفتی کمکش کردی حاضر بشه روزی که در میومدی از هتل رفتی کمکش کردی وسایلش رو ببنده … وقتی میومدیم خداحافظی کرد باهات دم هتل به مامان و من نگاه کرد با یه لحن سنگین و یه لبخند رضایت که سرش رو با جله ای که میگفت تکونی میداد گفت: عادل خیلی مَرده! بابا اینو به همه کسی نمیگفت! و بابا همیشه راست میگفت… 



سال ۱۳: 

هنوز نمیتونم راحت راجع بهش حرف بزنم…. 

در زدی چند بار اومدی تو اتاق گفتی بابا حالش بده … کلافه شروع کردم دنبال بلیط گشتن و‌ پرپر میزدم … دستت رو گذاشتی پشتم، چشمات سرخ بودن گفتی دیگه فکنم فایده ای نداشته باشه بلیط … تلخ ترین روزها و ماه های زندگیم رو بعدش پشت سر گذاشتم ولی هر چه میکردم صبور بودی برام  .


سال ۱۴: 

مامان یه اتاق دیگه سرفه میکرد به شدت و چند شب منم پا به پاش بیدار میموندم با خس خس نفس هاش! گوش می ایستادم که اگه نفس هاش به حای باریک‌ کشید بگوش باشم و به اورژانس زنگ بزنم، میومدی می ایستادی دم‌در می گفتی تو برو یکم بخواب من حواسم هست ….


سال  ۱۵:

شب کریسمس بود دعوت بودیم مهمونی، یکی ماهی بود کمر درد و دیسک امونم رو بریده بود و زندگی رو بهم سخت کرده بود. دوست داشتم حاضر شم‌ قشنگ‌ کنم مثل همه! درد کمر همینجوری اذیتم میکرد . لاکم رو آوردم نشستم رو صندلی دیدم از درد به پاهام نمیرسم یکم نشستم نگاه کردم به ناخون هام. نشسته بودی کنارم گرفتی از دستم لاک رو و شروع کردی لاک زدن‌ برام، خیلی بامزه‌ و کج و کوله شد چقد خندیدیم باهم! تا تونستم روی پام نگهشون داشتم! هروقت کمر درد امونم رو میبرید نگاهشون میکردم … اینقدر قلبم گرم میشد مه درد رو کمتر حس میکردم! 


اینجوریه که دنیا تصورش بدون وجودت توش برام غیر ممکنه!




Tuesday, October 21, 2025

کاردستی

امروز داشتم ظرف میشستم یه قاشق چوبی، عججیبه بعضی چیزا یکباره جایی از حافظه آدم رو قلقلک میدن انگار یهو بعد شاید سی سال یاد کاردستی افتادم که بابا برام درست کرد بردم مدرسه... ازین کارا برام زیاد کرده بود! ایندفعه یه قاشق چوبی با دست تراشیده بود. تنش شنل کردم صورت درست کردم براش و بردم مدرسه نمره گرفتم. بعدها یه مدت استفاده ش کردیم تا خراب شد... کاش نگهش داشته بودم ....

Thursday, March 06, 2025

سالروز از دست دادن بابا….

دیگه حتی گریه هم نمیتونم بکنم! چشمام درد میگیرن. یه کار فقط برای تسلی خودم میتونستم بکنم که اونم دیگه نمیشه! 

دلم برات تنگ شده بابا جانم دلم برای اینکه بیای پای فیستام بگم بابا جان سلام خوب خوابیدی دیشب و تو بیشتر اوقات بگی نه ، تنگ شده…. بردی اینکه با ذوق و هیجان ده بار اسمم رو صدا کنی بگی “مهسا.. مهسا جان… میگم….” جمله های اول مکالمه ت اینجوری شروع میشد همیشه …. 

نه دیگه نمیتونم گریه کنم توانش رو ندارم! این چند وقت که کمر درد داشتم و پاهام سر میشد و نمیخوابیدم یادت میافتادم که چقدر نسبت به دردهات بی انصاف بودم و از خودم بدم میومد…. راست می گفتی! آدم پاهاش یخ میکنه وقتی گزگز میکنه و سر میشه! راست میگفتی هرچی بتو هم بکشی روی پاهات فایده ای نداره سردی و دردش سر جاشه! راست میگفتی آدم خوابش نمیبره اگه هم ببره با یه تکون کوچیک از شدت درد از خواب میپره! تازه فهمیده بودم نمیتونستی از تختت راحت بیرون بیای و ناله می کردی! هر بار ناله ام اومئ خودم رو خفه کردم و از نفهمی خودم خجل شدم! راستی دیگه الان درد نداری... 

کاش تو توی یه دنیای دیگه باشی… کاش صدام رو بشنوی وقتی باهات حرف میزنم … کاش به خوابم بیای.... گاهی دوست دارم تو خونه م باشی باهات بلند حرف میزنم دلم که تنگ میشه... یاد حرفات و کارات میافتم! یاد کارایی که برامون کردی و هیچوقت قدر ندونستیم... 

به گوشه ای توی اتاق کارم مال تو هست بابا جانم! کنار عکست تمام لوح های تقدیر و مدال ورزشی و درسی که گرفتم رو گذاشتم... چیزایی که بابت هر کدومشون یه "هی قزم بشی هی...." با یه لبخند قشنگ بهم میگفتی اگه بودی.... 

راستی گفتم چند شب پیش خوابت رو دیدم؟ مامان موهات رو قشنگ‌کوتاه کرده بود و پرپشت شده بود. اومدین استقبالم‌جایی، اینقدر شکه شدم‌ که هستی بابا جانم ، توی خواب هم‌میفهمیدم که که چه خوب که هستی! میخندیدی باهام، یه جا کنار پام روی زمین نشستی ‌و پنجه م رو رد مردم توی موهات و نازت کردم …. وای…. چقدر چسبید!!!!!! چرا میفهمیدم تو خواب که تو نیستی ولی پیشمی؟! 

موهات رو بهم ریختم وقتی نشستی روبروم شبیه همون آخرای بودنت شد موهات ! با خودم‌ گفتم الان شکل بابامی ❤️ 

اگه یه دنیای دیگه باشه منو میشناسی بیام؟ اگه باشه بقلم‌میکنی دوباره بگی خیلی دوست دارم با گلوی بغز کرده؟ موهام رو نوازش میکنی بگی دختر قشنگم؟ بگی کوچولوی منی همیشه؟ همونجوری چونه م رو بگیری محکم ببوسیتم؟  

روزگار میگن زود میگذره ولی باورت میشه اگه بگم این دو سال قدر ده سال گذشته؟ تمام اتفاقایی که افتاده اینقدر زیادن و اینقدر سخت بودن که خیلی از موهام رو سفید کردن و هر لحظه ش نبودت رو حس کردم... 


یه روزی میام آرامگاهت روی سنگت دراز میکشم و میخوابم ... 


بازم مینویسم .... شاید روزی وقتی جایی ....

دوستت دارم ددی جانم ....

Tuesday, April 11, 2023

ب مثل بابا

 یکی بود، یکی نبود

یک روز بابا بود و یک روز ... دیگه نبود...


Tuesday, December 27, 2022

من یک ایرانیم

 

خلاصه زندگی روزانه چند ماه گذشته: صبح بعد از کابوس های زیاد از خواب بیدار شدن، چک کردن گوشی برای خبر، کمی گریه و رعشه، صدای یادآور تلفن که جلسه کاری ساعت 8 صبح داره شروع میشه؛ در عرض چند دقبقه رسوندن قیافه به یه صورت روزمره، لبخند های بی معنی اجباری سر کار، لابلای کار چک کردن اینستاگرام و گه گاه گریه و فحش و فریاد تا عصر، بعد از کار مجددا خبر توییت استوری و ساعت 12 خوابی که نبودش به ز بودش 
این بود زندگی، نترس

#مهسا_امینی

#اعتصابات_سراسری

#اتحاد 

به نام ایران

 این چند وقت بعد از مرگ باسی بزرگ اتفاقات زیادی افتاد که مجال نوشتن نبود.

از فاصله پست قبل تا این پست... چه جان های عزیزی که از دست نرفتند... چه کودکانی که آینده هر کدام میتونست یه نویسنده، شاعر و یا نقاش بزرگ باشه..

Thursday, September 01, 2022

رفت...

تنها کسی بود که نوشته هاش با روانم بازی میکرد!
با شعرهاش بود که فهمیدم میشود بوی پرتقال را از روی کاغذ هم شنید!
بوی بهشت را... 
با نوشته های تو عاشق شدم! 
با سنفونی مردگان به عالمی سفر کردم که هنوز هم بعد از بیست سال جایی غربتش را حس نکردم! 
نبودت حفره ای درست کرد در زندگی دنیا! 
آرامشت ابدی!

Wednesday, February 16, 2022

از اون روزاس که نمی دونی بیخودی دلت برای چی گرفته... اومدم اینو بنویسم ، چشمم خورد به پست های قبلی ... بسلامتی تا آخر روز دیگه به فنا رفتم... دیروز نوشته عباس معروفی رو خوندم... خدای نویسندگان معاصرم سرطان امانش نمیده. کاش خوب شی ... کاش شعرهای نارنجی بنویسی از سر نو که با عاشقانه لطیف شعرهات یه لحظه فراموش کنیم در خاکستری این دنیا زندانیم