whatever!

you can see whatever here!

Name:
Location: Sky

Nobody Is Perfect I'm Nobody!

Thursday, March 06, 2025

سالروز از دست دادن بابا….

دیگه حتی گریه هم نمیتونم بکنم! چشمام درد میگیرن. یه کار فقط برای تسلی خودم میتونستم بکنم که اونم دیگه نمیشه! 

دلم برات تنگ شده بابا جانم دلم برای اینکه بیای پای فیستام بگم بابا جان سلام خوب خوابیدی دیشب و تو بیشتر اوقات بگی نه ، تنگ شده…. بردی اینکه با ذوق و هیجان ده بار اسمم رو صدا کنی بگی “مهسا.. مهسا جان… میگم….” جمله های اول مکالمه ت اینجوری شروع میشد همیشه …. 

نه دیگه نمیتونم گریه کنم توانش رو ندارم! این چند وقت که کمر درد داشتم و پاهام سر میشد و نمیخوابیدم یادت میافتادم که چقدر نسبت به دردهات بی انصاف بودم و از خودم بدم میومد…. راست می گفتی! آدم پاهاش یخ میکنه وقتی گزگز میکنه و سر میشه! راست میگفتی هرچی بتو هم بکشی روی پاهات فایده ای نداره سردی و دردش سر جاشه! راست میگفتی آدم خوابش نمیبره اگه هم ببره با یه تکون کوچیک از شدت درد از خواب میپره! تازه فهمیده بودم نمیتونستی از تختت راحت بیرون بیای و ناله می کردی! هر بار ناله ام اومئ خودم رو خفه کردم و از نفهمی خودم خجل شدم! راستی دیگه الان درد نداری... 

کاش تو توی یه دنیای دیگه باشی… کاش صدام رو بشنوی وقتی باهات حرف میزنم … کاش به خوابم بیای.... گاهی دوست دارم تو خونه م باشی باهات بلند حرف میزنم دلم که تنگ میشه... یاد حرفات و کارات میافتم! یاد کارایی که برامون کردی و هیچوقت قدر ندونستیم... 

به گوشه ای توی اتاق کارم مال تو هست بابا جانم! کنار عکست تمام لوح های تقدیر و مدال ورزشی و درسی که گرفتم رو گذاشتم... چیزایی که بابت هر کدومشون یه "هی قزم بشی هی...." با یه لبخند قشنگ بهم میگفتی اگه بودی.... 

راستی گفتم چند شب پیش خوابت رو دیدم؟ مامان موهات رو قشنگ‌کوتاه کرده بود و پرپشت شده بود. اومدین استقبالم‌جایی، اینقدر شکه شدم‌ که هستی بابا جانم ، توی خواب هم‌میفهمیدم که که چه خوب که هستی! میخندیدی باهام، یه جا کنار پام روی زمین نشستی ‌و پنجه م رو رد مردم توی موهات و نازت کردم …. وای…. چقدر چسبید!!!!!! چرا میفهمیدم تو خواب که تو نیستی ولی پیشمی؟! 

موهات رو بهم ریختم وقتی نشستی روبروم شبیه همون آخرای بودنت شد موهات ! با خودم‌ گفتم الان شکل بابامی ❤️ 

اگه یه دنیای دیگه باشه منو میشناسی بیام؟ اگه باشه بقلم‌میکنی دوباره بگی خیلی دوست دارم با گلوی بغز کرده؟ موهام رو نوازش میکنی بگی دختر قشنگم؟ بگی کوچولوی منی همیشه؟ همونجوری چونه م رو بگیری محکم ببوسیتم؟  

روزگار میگن زود میگذره ولی باورت میشه اگه بگم این دو سال قدر ده سال گذشته؟ تمام اتفاقایی که افتاده اینقدر زیادن و اینقدر سخت بودن که خیلی از موهام رو سفید کردن و هر لحظه ش نبودت رو حس کردم... 


یه روزی میام آرامگاهت روی سنگت دراز میکشم و میخوابم ... 


بازم مینویسم .... شاید روزی وقتی جایی ....

دوستت دارم ددی جانم ....

Tuesday, April 11, 2023

ب مثل بابا

 یکی بود، یکی نبود

یک روز بابا بود و یک روز ... دیگه نبود...


Tuesday, December 27, 2022

من یک ایرانیم

 

خلاصه زندگی روزانه چند ماه گذشته: صبح بعد از کابوس های زیاد از خواب بیدار شدن، چک کردن گوشی برای خبر، کمی گریه و رعشه، صدای یادآور تلفن که جلسه کاری ساعت 8 صبح داره شروع میشه؛ در عرض چند دقبقه رسوندن قیافه به یه صورت روزمره، لبخند های بی معنی اجباری سر کار، لابلای کار چک کردن اینستاگرام و گه گاه گریه و فحش و فریاد تا عصر، بعد از کار مجددا خبر توییت استوری و ساعت 12 خوابی که نبودش به ز بودش 
این بود زندگی، نترس

#مهسا_امینی

#اعتصابات_سراسری

#اتحاد 

به نام ایران

 این چند وقت بعد از مرگ باسی بزرگ اتفاقات زیادی افتاد که مجال نوشتن نبود.

از فاصله پست قبل تا این پست... چه جان های عزیزی که از دست نرفتند... چه کودکانی که آینده هر کدام میتونست یه نویسنده، شاعر و یا نقاش بزرگ باشه..

Thursday, September 01, 2022

رفت...

تنها کسی بود که نوشته هاش با روانم بازی میکرد!
با شعرهاش بود که فهمیدم میشود بوی پرتقال را از روی کاغذ هم شنید!
بوی بهشت را... 
با نوشته های تو عاشق شدم! 
با سنفونی مردگان به عالمی سفر کردم که هنوز هم بعد از بیست سال جایی غربتش را حس نکردم! 
نبودت حفره ای درست کرد در زندگی دنیا! 
آرامشت ابدی!

Wednesday, February 16, 2022

از اون روزاس که نمی دونی بیخودی دلت برای چی گرفته... اومدم اینو بنویسم ، چشمم خورد به پست های قبلی ... بسلامتی تا آخر روز دیگه به فنا رفتم... دیروز نوشته عباس معروفی رو خوندم... خدای نویسندگان معاصرم سرطان امانش نمیده. کاش خوب شی ... کاش شعرهای نارنجی بنویسی از سر نو که با عاشقانه لطیف شعرهات یه لحظه فراموش کنیم در خاکستری این دنیا زندانیم

Monday, June 21, 2021

نمیدونم

 نمیدونم ایندفعه چرا سخت بود خداحافظی، انگار هرکدوم به این باور رسیده بودیم که ممکنه در 

دیدار بعدی کسی از ما نباشه

باز هم خدانگهدار

 آخرین لحظات خداحافظی با چشمانی گریان پرسیدچیزی جا نگذاشتی؟ 

به زبان گفتم نه و 

توی سینه م گفتم چرا… دلم را

خدانگهدار

 نمیدونم امروز چرا یاد دوران نوجوانی کردم؟روزی که برادرم از خونه برای همیشه رفت ، یعنی چند بار رفت یکبار دانشجو شد...

 بچه بودم فقط گریه میکردم براش نقاشی میکشیدم نامه میفرستادم،

 بعد چه زود گذشت و سرباز شد ایندفعه ای.. عادت کرده بودم، برگشت وبار سوم که رفت... از ایران رفت...

 از یک هفته قبل مریض بودم تا یک سال بعد ... تا وقتی تونستیم گپ و گفت آنلاین رو تجربه کنیم ... 

برگردیم به قبل از بار سوم، که خواهرم از خانه پدری خدانگهداری کرد و رفت و فهمیدم دیگه

 هیچوقت ما چهارتا زیر یک سقف پیش همنیستیم ... از غصه مریض شدم ، سال کنکور بود چند روز بعد بابا 

با یه ساعت قرمز کوکی کوچیک اومد خونه ، برام گرفته بود خوشحالم کنه ... جای خالی خواهرم، مادر دومم ، کسی که همیشه نگاهش میکردم تا مطمین بشم کار درست انجام میدم.... اتاقم خالی شد ازداشتن هم اتاقی ... چند ماه بعد بار سوم رفتن برادر بود، 

سخت بود ، من و برادر کوچک خیلی سختمون بود ... زیاد بود برامون...

 سال بعد نوبت من شد برای دانشگاه از خونه رفتم ... چقدر سخت بود ...

 خونه شش نفرمود توی یک سال و‌نیم شد سه نفره! 

یه روزی چند سال بعد برادرم برگشت ، من برگشتم ، همه یه جورایی باهم شدیم دوباره و یه کوچولوی قشنگ بهمون اضافه شد...

اینبار باز من رفتم و این سختترین روز زندگیم بود هنوز هم نمیتونم بدون اشک ریختن ازش یاد کنم ، اشک خوبه ، نفسم بند میره، چه کردم؟ 

الان میترسم ... فقط میترسم ... می ارزید؟ می ارزد؟ 

فکر میکنم هر روز... خودخواهی کردم؟ عزیزتر آنم رو پشت سر گذاشتم؟ 

من که میدونستم جای خالی یعنی چی؟ برادر کوچیکم چی میشه؟ رفیق هم بودیم... تنهاش گذاشتم! 

خسته ام ... مریضم .... 

بدبختی = نسل جوان ایرانی

 از هرطرف نگاه به من و هم نسلام کنی مصیبته! بعضیامون باهاش کنار اومدیم، یه دسته ای توجهی بهش ندارن، یه بخش بزرگی، منم جزوش، زود به پیری نشستن! 

Monday, April 26, 2021

نسل محکوم به صد سال تنهایی

 صد سالگیش رو پارسال جشن گرفتند. حاصل زندگیش هفت فرزند و تعداد فراوانی نوه، عده ای نتیجه و چند نبیره ست. اورسلای خانواده ما ...