حس عشق
یه موقعی نوشتیم میاد، اما الان از اون وقتا نیست. میخوام فقط هرچی به ذهنم میاد بنویسم!
یه بار ازم یکی پرسید فرق دوست داشتن با عشق چیه … خیلی راحت جواب دادم چون تجربه شون کردم . اینی که میگم رو فقط تجسم کنی یه لحظه میتونی معنیش رو بفهمی…
سال ۱:
سال سختی! دوری! اما شیرین که با هم تحربه ش کردیم! درد هر دومون مشترک بود! درد دوری از عزیزانمون ... استرس بی پولی ....یادته پیاده اولین سالگرد عقدمون رو رفتیم رستوران مثلا شیک! یه بشقاب غذا سفارش دادیم با دو تا گیلاس شراب! انوجوری یه ساله شدیم
سال ۲:
اولین ماشینمون رو خریدیم با کلی بدبختی ! ولی چقدر خوش گذشت! دیگه مجبور نبودیم زمستون و تابستون پیاده بریم خرید! کنارم نشستی تو جاده رانندگی کردم شهامت پیدا کردم تو جاده های تگزاس رانندگی کنم!
کنار هم قبول شدن دانشگاه رو بالاخره جشن گرفتیم!
سال ۳:
مهدی ویزا نتونست بگیره بیاد وقتی فهمیدم غم عالم رو داشتم! اومدی خونه بردی منو یه قوطی رنگ زرد گرفتیم دیوار خونه رو رنگ کردیم… میدونی همیشه باید چه کنی …. چه جوریه؟
سال ۴:
با هم باختیم تو مسابقه کریسمس و فقط یه سوال راجع به هم درست جواب دادیم بین اون همه آدم ! خرس رو برنده شدیم چون خیلی خر بودیم! ولی خوبه با هم خریم!
سال ۵:
خیلی سخت بود! سال دفاعم بود از طرفی هم شده بودم نماینده پروژه برای استارتاپ! عین ساعت از ۷ صبح تا ۱۲ شب کار میکردم و در عین حال دنبال کار و مصاحبه! همه جوره کنارم بودی!
سال ۶:
کارت اجازه کار و سفرمون اومد تو چند روز برام بلیط گرفتیم و سوپرایزی بعد پنج سال و سه ماه رفتم ایران… تو قرار بود دفاع کنی بعدش بیای دو هفته بعدش بیای! یه غم عجیبی داشتم وقت رفتن همراه با اشتیاق فراوون! غم از اینکه تو موندی تا دو هفته دیگه و اینکه نیستم توی اتفاق مهم زندگیت! …
بعد با هم رفتیم دالاس سنار ده شاهی تو جیبمون دیگه پول نبود! حتی اجاره یه ماه رو نداشتیم! رفتی اوبر کار کردی چند روز بعد سالگرد عقدمون بود تونستیم پولی داشته باشیم شام بریم بیرون بخوریم با هم تو شهر جدید قدم بزنیم… خیلی قشنگ بود…
سال ۷:
برای اولین بار رفتیم فرانسه! از نونوایی باگت میگرفتیم و پنیر ، تو هتل میخوردیم چقدر مزه میداد! کلی راه رفتیم و ذوق کردنمون از همه جا شبیه هم بود! خوش شانسیم مثل همیم؟!
سال ۸:
استرس مصاحبه کار دوباره!! باهام یه شب تا نیمه نشستی تا سوال ها رو حل کنم! از مصاحبه که برگشتم بردی منو شام بیرون دلداری بدی …فکر می کردیم دیگه خراب شده ...
سال ۹ :
میدونی چی خوبه و تا وقتی خلافش نباشه نمیفهمیم؟! با هم تو کوچه پس کوچه های رُم قدم میزدیم و گه کاه سرمون رو رد میکردیم تو یه پیتزا فروشی کوچیک یه تیکه با هم میخوردیم و ادامه میدادیم تا شب! چیزایی که دوست داریم و براش هیجان زده میشیم مثه همه! تلاشی از هیچ طرفی لازم نیست برای سازگاری با وضعیت!
سال ۱۰:
شونه ام سخت جراحت داشت، تو سن خوزه بودی و من دالاس… زندگی خیلی برام سخت بود بعد از اینکه از سفر نوامبرمون برگشتیم مریض سختی هم شدم! یه شب تب داشتم به شدت رفتم دکتر و تو راه برگشت به خودم میگفتم چیزی که نکشتت قویترت میکنه! ساعت ۱ یا دو صبح رفتم بسمت دستشویی … یادمه با سرمای زمین بهوش اومدم نمیدونم چه ساعتی بود فقط فهمیدم نمیتونم بهوش بمونم خودم رو نشدم سمت گوش و به ۹۱۱ زنگ زدم و بعد به زحمت فقط قفل در رو باز کردم … فرداش بهت چیزی نگفتم فقط گفتم حالم خوب نیست چند ساعت بعد کنارم بودی … دنیا رو بهم دادن
سال ۱۱:
تجربه سختی بود برای هر زنی میتونه یکی از شخت ترین تحربه های زندگیش باشه نه فقط فیزیکی بیشتر روحی! کنارم ایستادی ، دستم رو محکم گرفتی و تمام ثانیه هاش رو همراهم بودی! ….
سال ۱۲:
ایران، تهران، همه کرونا گرفته بودیم جز مامان! عقد مهدی بود! رفته بودیم هتل ، بابا یه اتاق جدا مامان یه اتاق جدا و من و تو هم تو یه اتاق، بابا که یا بی حوصله می شد دوست داشت یکی باشه باهاش صحبت کنه یا اینکه از همون کنجکاوی همیشگی با همه وسایل هتل ور میرفت ببینه چی هستن و چطور کار میکنن، تو همش میرفتی پیشش، بهش یاد دادی چطور با آیفون کار کنه، چطور آهنگ گوش کنه، کنارش مینشستی، روز عقد رفتی کمکش کردی حاضر بشه روزی که در میومدی از هتل رفتی کمکش کردی وسایلش رو ببنده … وقتی میومدیم خداحافظی کرد باهات دم هتل به مامان و من نگاه کرد با یه لحن سنگین و یه لبخند رضایت که سرش رو با جله ای که میگفت تکونی میداد گفت: عادل خیلی مَرده! بابا اینو به همه کسی نمیگفت! و بابا همیشه راست میگفت…
سال ۱۳:
هنوز نمیتونم راحت راجع بهش حرف بزنم….
در زدی چند بار اومدی تو اتاق گفتی بابا حالش بده … کلافه شروع کردم دنبال بلیط گشتن و پرپر میزدم … دستت رو گذاشتی پشتم، چشمات سرخ بودن گفتی دیگه فکنم فایده ای نداشته باشه بلیط … تلخ ترین روزها و ماه های زندگیم رو بعدش پشت سر گذاشتم ولی هر چه میکردم صبور بودی برام ….
سال ۱۴:
مامان یه اتاق دیگه سرفه میکرد به شدت و چند شب منم پا به پاش بیدار میموندم با خس خس نفس هاش! گوش می ایستادم که اگه نفس هاش به حای باریک کشید بگوش باشم و به اورژانس زنگ بزنم، میومدی می ایستادی دمدر می گفتی تو برو یکم بخواب من حواسم هست ….
سال ۱۵:
شب کریسمس بود دعوت بودیم مهمونی، یکی ماهی بود کمر درد و دیسک امونم رو بریده بود و زندگی رو بهم سخت کرده بود. دوست داشتم حاضر شم قشنگ کنم مثل همه! درد کمر همینجوری اذیتم میکرد . لاکم رو آوردم نشستم رو صندلی دیدم از درد به پاهام نمیرسم یکم نشستم نگاه کردم به ناخون هام. نشسته بودی کنارم گرفتی از دستم لاک رو و شروع کردی لاک زدن برام، خیلی بامزه و کج و کوله شد چقد خندیدیم باهم! تا تونستم روی پام نگهشون داشتم! هروقت کمر درد امونم رو میبرید نگاهشون میکردم … اینقدر قلبم گرم میشد مه درد رو کمتر حس میکردم!
اینجوریه که دنیا تصورش بدون وجودت توش برام غیر ممکنه!
